داستان مادر
تاريخ : جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, | 12:1 | نویسنده : Ehsan Talebi

 

 

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
 
«می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!»

خداوند پاسخ داد :
 
« از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد»
 
« شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟»
 
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگربه قیمت جانش تمام شود
 
کودک با نگرانی ادامه داد :
 
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت خواهم بود»

خداوند لبخند زد و گفت :
 
« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد کن را خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند .
 
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
 
‌« خدایا ! اگرمن باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید»
 
 
‌« نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی .»
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: